دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا
با هر چه طالبی به خدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بالهای نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به نرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گوئی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود.
اثر: فروغ فرخزاد
من خواب یک ستاره قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی پرد
و کفش هایم هی جفت می شوند
و کور می شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست
مثل انسی نیست، مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درخت های خانه معمار هم بلند تر است
و صورتش
از صورت. . . . . هم روشنتر
و از برادر سید جواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود سید جواد هم که تمام اتاق های منزل ما مال اوست نمی ترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش می کند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و می تواند
تمام حرف های سخت کلاس سوم را
با چشم های بسته بخواند
و می تواند هزار را
بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
و می تواند از مغازه سید جواد
هر چقدر که لازم دارد جنس بگیرد
و می تواند کاری کند که لامپ الله
که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ
چقدر روشنی خوب است
چقدر روشنی خوب است
و من چقدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم می خواهد
که روی چارچرخه یحیی
میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ
چقدر دور میدان محمدیه چرخیدن خوب است
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوب است
چقدر باغ ملی رفتن خوب است
چقدر مزه پپسی خوب است
چقدر سینمای فردین خوب است
و من چقدر از همه چیز های خوب خوشم می آید
و من چقدر دلم می خواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم
گه در خیابان ها گم شوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابان ها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آن کسی که به خواب من آمده است
روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند
چقدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی که دلش با ماست، در نفسش با ماست
در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمی شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درخت های کهنه یحیی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می شود
بزرگ تر می شود
کسی از باران، از صدای شرشر باران
از میان پچ و پچ گل های اطلسی
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نویسی را قسمت می کند
و نمره ی مریض خانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند
و سینمای فردین را قسمت می کند
درخت های دختر سید جواد را قسمت می کند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت می کند
و سهم مارا هم می دهد
من خواب دیده ام...
اثر: فروغ فرخزاد
هر چند ره به ساحل لطفش نبردهایم.
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع،
بر رویمان ببست به شادی در بهشت.
او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش،
گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت.
توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،
کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.
مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم،
مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم؛
زیرا درون جامه بجز پیکر فریب،
زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید،
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛
دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق،
نام گناهکاره رسوا! نداده بود.
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،
در گوش هم حکایت عشق مدام! ما.
“هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما”
اثر: فروغ فرخزاد
صفحه قبل 1 صفحه بعد